ساب

ساخت وبلاگ
«ایرانی وقتی که سالکش را گرفت، تب نوبه‌اش را کرد، حصبه و مطبقه‌اش را گذراند، خلاصه وقتی دوره‌ی طفولیتش گذشت، ایام جوانیش به آخر رسید و کامل مرد شد، یک آدم گرفته‌ای از آب درمی‌آید که دل و دماغ هیچ کار در او نیست. البته نمی‌گوییم که از شدت ملالت رو به قبله می‌خوابد و منتظر ملک‌الموت می‌شود، از دماغ‌سوختگی تریاک می‌خورد یا از فرط دل‌افسردگی خودش را از بام پرت می‌کند. نه، این‌طور که خیر، ولی همچو اشتهایی هم به زندگی ندارد. اگر تریاک نمی‌خورد، اگر خودش را از بام پرت نمی‌کند، لااقل دست و دلش هم پی کار نمی‌رود و روزی چند ساعت عمرش را به مفت از دست می‌دهد.علت این لختی و بی‌حالی چیست؟ برای چه ما این‌طور دل‌مرده و لاابالی و کسل هستیم؟ مسلم یک قسمت از این افسردگی مربوط به هوای گرم ایران و همان نوبه‌ی بی‌پیری است که از قوای همه‌ی ما باج می‌گیرد، اما علت اصلی دل‌مردگی ما بی‌نتیجه‌ بودن سعی و دوندگی است. شوق به کار بسته به حاصل عمل است. در خوش‌آب‌وهواترین نقاط دنیا هم اگر انسان تنها نتیجه‌ی دوندگی را کفش پاره کردن ببیند و بس طبعا بی‌حرکت خواهد نشست و دلسرد خواهد شد. در آن ممالکی که عشق به کار همه جایی است، کار سرمایه و ثروت است، کار تمول می‌دهد، کار به دارایی می‌رساند. در ایران برعکس، غالبا سعی و زحمت مثل بذرافشانی در کویر جندق، کوشش بی‌فایده است. با کار می‌شود منحنی و شکسته و قوزی شد ولی انتظار اجر دگر نباید داشت...» قسمتی از سرمقاله‌ی شماره ۷۹ نشریه‌ی مرد آزاد منتشر شده در ۲۸ خرداد ۱۳۰۲ نوشته‌ی علی‌اکبر داور به نقل از کتاب «اول اصلاح اقتصادی- مجموعه مقالات علی‌اکبر داور» به کوشش حسن رجبی‌فرد/ انتشارات شیرازه کتاب ما/ ص ۱۵۹  ساب...
ما را در سایت ساب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9sepehrdadb بازدید : 62 تاريخ : پنجشنبه 21 ارديبهشت 1402 ساعت: 17:01

صبح رفتم به جلسه‌ی پنج‌شنبه‌ صبح‌های بخارا. به محمدحسین پاپلی یزدی از سر کتاب شازده حمام آن‌قدر ارادت پیدا کرده بودم که به خاطر ۱ ساعت نشستن پای حرف‌هایش پی ۳ ساعت رفت‌وآمد در تهران را به تنم بمالم. این‌که جلسات علی دهباشی هر بار یک جا برگزار می‌شوند خودش از جذابیت‌های او است. این بار نشست در یک تئاتر برگزار شد. علی دهباشی و محمدحسین پاپلی یزدی پشت یک میز وسط صحنه‌ی تئاتر نشستند و ما هم روی صندلی‌های طبقاتی تئاتر. سالن شلوغ بود و عده‌ی زیادی هم ایستاده بودند. فکر می‌کردم نشست در ستایش پاپلی یزدی باشد. محمد فاضلی دیر آمد. آن یکی سخنران هم گویا اصلا نیامد و خود پاپلی یزدی میدان‌دار شد و یک جورهایی چکیده‌ی یک عمر کار پژوهشی‌اش در مورد آب را بیان کرد. به نظرم جلسه‌ی امروز صبح بخارا مثل یک تد حرفه‌ای بود. خلاصه و دقیق و پرمغز.اول نشست علی دهباشی از روی کاغذ یک معرفی یک پاراگرافی از محمدحسین پاپلی یزدی ارائه کرد. لوله‌های اکسیژن به بینی علی دهباشی وصل بودندو کپسول اکسیژنش هم توی یک کیف دستی پایین پایش بود. خود پاپلی یزدی فقط در مورد آب صحبت کرد. این که می‌گویند خشکسالی شده است و کم‌آبی داریم و فلان و بیسار در عمر چندهزار ساله‌ی فلات ایران اصلا مسئله‌ی جدیدی نیست. ایران همیشه این گونه بوده است. فقط شیوه‌ی مواجهه‌ با مسئله عوض شده است. تا چند هزار سال و بدون ربط به پیش و پس از اسلام، مدیریت آب به دست خود مردم فلات ایران بوده است. آن‌ها آب را امانت خدا می‌دانستند و نسل به نسل ازش استفاده می‌کردند و مواظب بودند که نسل‌های بعدی هم از آن بهره‌مند شوند. دولت‌ها اصولا در بهره‌برداری از آب دخالت نمی‌کردند. نهایت دخالت آن‌ها تشویق سرمایه‌داران به طرح‌های ساخت قنات و کاریز و... بوده اس ساب...
ما را در سایت ساب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9sepehrdadb بازدید : 64 تاريخ : پنجشنبه 21 ارديبهشت 1402 ساعت: 17:01

علیرضا حیدری هم از ایران رفته. نشستم مصاحبه‌ی بعد از مهاجرتش را خواندم. نقد و نظرهایش در مورد علیرضا دبیر پختگی آدمی را داشت که می‌تواند از دور نگاه کند و متعصب نباشد. این خودش از مهارت‌های بزرگ زندگی است که بتوانی گاهی از دور به ماجرا نگاه کنی. آن وقت می‌توانی انگیزه‌ها را تشخیص بدهی، به آدم‌ها حق بدهی، فقط به فکر خودت نباشی. آدم‌ها توی مهاجرت این مهارت را خوب به دست می‌آورد. مصاحبه‌اش را که خواندم یاد کتاب «دست‌نیافتنی» افتادم. هنوز هم روی میزم لا و لوی کتاب‌های جدید و قدیم هست و به کتابخانه منتقلش نکرده‌ام. هنوز پرونده‌‌ی این کتاب برایم باز است. کتاب دوست‌داشتنی‌ای بود: روایت زندگی قهرمان کشتی آزاد ایران- علیرضا حیدری به قلم طاها صفری. راستش کتاب را به خاطر درباره‌ی علیرضا حیدری بودنش نخریدم. بیشتر دوست داشتم از حال و هوای یک کشتی‌گیر به خصوص در روزهای نوجوانی سردربیاورم. از برای نوشتن یک داستان به این حال و هوا نیاز داشتم. داستانی که بعد از چند سال هنوز در ذهنم فقط یک طرح باقی مانده و این روزها که بیشتر پایان یافتن این فصل از زندگی‌ام را دارم حس می‌کنم حسرت نانوشته ماندنش بیشتر اذیتم می‌کند. قهرمان ساکت داستان من هم کشتی‌گیر است. منتها کشتی‌گیری که در همان اوان جوانی نابود می‌شود. علیرضا حیدری نابود نشد. کتاب با خاطره‌ی نویسندگان کتاب از یک صبح زمستانی شروع می‌شود. جایی که علیرضا حیدری با لکسوس صدفی رنگ خسته و درب و داغان سوارشان می‌کند و می‌برد به معدنش. یک مقدمه‌ی جالب دوصفحه‌ای از خود علیرضا حیدری هم دارد. مصاحبه‌ی بعد از مهاجرتش را که خواندم حس کردم این دوصفحه‌ای را واقعا از ته دل نوشته: باور دارم که ارزش آدم‌ها به مسیر و تجربیاتی است که از سر می‌گذرانند، نه صرفا نتا ساب...
ما را در سایت ساب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9sepehrdadb بازدید : 62 تاريخ : پنجشنبه 21 ارديبهشت 1402 ساعت: 17:01